داستان کوتاه و زیبای ایستگاه آخر

http://up.rozfun.ir/up/forumi/pic/story/573bb1648d01.jpg

داستان کوتاه و زیبای ایستگاه آخر

هوا ابری بود، مست و پاتیل در خیابان راه میرفتمو مثل فیلم ها تلو تلو میخوردم...

از تاکسی که پیاده شده بودم درست انتهای کوچه ی خودمان روی یک جدول نشستم و مطمئن بودم که الان میز شام چیده شده و حتما بابا جلوی تلویزیون نشسته و منتظر است که من برسم و سه نفری باهم بنشینیم شام بخوریم، حرف بزنیم، سریال ببینیم و حتما از زیر زبان من بکشند که هنوز همایون رو میبینم یا نه؟

حتما نگاه هر دو نفرشان به ساعت بود...

حتما یک کدام جلوی پنجره بود و آن یکی مدام سر میزد به چشمی در و دکمه ی آیفون را فشار میداد و کوچه را می پایید تا تصویر مرا جلوی در ببینید. اگر با این وضع می رسیدم خانه، دهانم را باز میکردم و بوی گندش تمام خانه را پر میکرد نمی دانم چه اتفاقی می افتاد اما حتما اتفاق خوبی نبود که این همه تلاش می کردم برای عادی شدن.

چشمم که به صفحه ی روشن موبایلم افتاد ساعت 10 بود صدای زنگ و ویبره ی گوشی ام تمام بدنم را میلرزاند.

درست یک ساعت بود که می گذشت و من هنوز عادی بودن را تمرین میکردم.

بلند می شدم تلو تلو میخوردم و میگفتم

من عادی ام، من هیچیم نیست

و دوباره می افتادم روی جدول کنار جوب

دستم را انداخته بودم در آب جوب و سرما در تمام بدنم نفوذ کرده بود. چشمم را که بستم صدایی محکم به گوشم خورد و آب جوب ریخته بود به سر و صورتم. گوشی افتاده بود در جوب و وقتی بیرون آمد خاموش شده بود وحالا حداقل یکی از عوامل تحریک رگ های مغزم دیگر در دستم نبود.

با بوق اولین ماشین در خیابان انگار مغازه داری در مغزم کرکره ی نیم کره ای را بالا و پایین کرد و من تازه به خودم آمدم.

آینه ی کوچک را که از کیفم بیرون آوردم چشمانم مثل کاسه ای از خون بود که انگار درونشان آتشی برپا شده بود. سیاهی دور چشمانم را با انگشت های خیسم پاک کردم و آستینم را به قرمزی لب هایم کشیدم تا از رنگشان کم کنم.

بلند شدم و بی اختیار حرکت کردم پاهایم مرا کشاندند و بردند و این بار سوار تاکسی یک پیرمرد کردند که از آیینه ی جلو مدام به من نگاه می کرد و شاید اگر حالم بهتر بود چند ریچار بارش میکردم تا حساب کار دستش بیاید، چراغ های کنار خیابان برایم شبیه هاله هایی از نور بودند که به سرعت از کنارشان عبور می کردیم، دلم میخواست پاکت نصفه ی سیگارم را بیرون بیاورم اما وقتی به اوضاع شلوغ کیفم فکر می کردم و اینکه پاکت سیگار بین مشتی از خرت و پرت ها مدفون شده پشیمان می شدم....

دوباره بی اختیار فرمان ایستم برای راننده تاکسی صادر شد و پیاده شدم درست مقابل یک قبرستان، یک قبرستان متروک که سالها بود خصوصیات ظاهری اش را حفظ کرده بود، درختانی بلند و دری بزرگ و آهنی که هیچ وقت بسته نمی شد...

ساعت 11 بود و حالا من ایستاده بودم در دنیایی دیگر.

دنیای مردگان.

سردر آورده بودم از دنیای آدم هایی که روزی شاید آن ها هم مثل من بودند. راه افتادم به سمت قبرها... کورمال کورمال شروع کردم به خواندن تاریخ فوت،می خواستم از اولین قبر شروع کنم. همان گوشه جلوی پایم دو قبر درکنار هم بودند با یک تاریخ ... حتما این ها اولین نفراتی بودند که سر ازاین دنیا درآورده بودند و حالا باید با همسایگانشان تحمل می کردند این مهمان ناخوانده ی شبانه را.

سکوت شبانه ی قبرستان را در خواب هم ندیده بودم حتی.

تاریکی و سکوت....مطلق ترین خصوصیات شبانه ی دنیای آنها بود.

سرم گیج میرفت، زمین میچرخید دور خودش یا دور من...نمی دانم؟ اما همه چیز می چرخید.

راه رفتنم عادی تر شده بود و تمرین عادی بودن داشت اثر میکرد. تازه فهمیده بودم کجا هستم، ... حالا کیلومترها از دنیای زنده ها فاصله داشتم و حتما آن دور ها آن دو نفر هنوز بیدار بودند و چشم به راه ، حتما تا الان افتاده بودند در خیابان دنبالم، حتما شماره ی همایون را هم گرفته بودند، حتما همایون خواب آلود، در شرکت گوشی را برداشته بود و گفته بود عجب غلطی کردیم به این دختر نُنُر شما نخ دادیم که حالا اینجوری ما رو به گوه خوردن بندازین. حتما بی خداحافظی گوشی را قطع کرده بودند. روی قبرها قدم میزدم... قدم نه! مثل بچه ای که تازه راه رفتن را یاد گرفته است تاتی تاتی میکردم...

بچه که بودم عزیز گفته بود روی قبرها پا نگذارم و حالا دراین تاریکی که چشم، چشم را نمی دید از کجا و چطوری باید لابه لای قبرها راه می رفتم و پایم را روی قبر ها نمی گذاشتم. اولین رعد و برق که زد و پایم در اولین چاله گیر کرد و تلو تلو خوردم و با سر زمین افتادم، تازه فهمیدم چه غلطی کردم. کجا بودم و سر از کجا در آوردم. مست و پاتیل از لابه لای جمعیتی که بوی پلیس شنیده بودند چطور از در پارکینگ بیرون زده بودم که در تاریکی شب هیچکس ندیده بودتم و وقتی فهمیدم جان سالم به در بردم و رسیدم انتهای کوچه چطور خودم را انداختم وسط دنیای این مرده های لعنتی که یک روزی این بالا داشتند هر غلطی می خواستند می کردند و حالا رفته اند آن ور و اسیر حساب و کتاب شده اند ...

همایون حتما اگر می فهمید که امشب که نیامده چه اتفاقاتی افتاده به خودش ناز شصت می داد و می گفت من می دونستم که مهمونی اینا مهمونی بشو نیست ... حتما پز این بصیرتش را یک جایی بهم میداد... چقدر دلم می خواست گوشی ام دستم بود و سرم را به چیزی گرم میکردم اما نمی شد انگار تقدیر این بود که گیر بی فتم در دنیای مردگانی که دستشان از همه چیز کوتاه بود... در آن تاریکی محض و آن باران بی انتها که انگار قرار نبود قطع شود از دور کسی را دیده بودم که نشسته بود بالای سر یک قبر خالی.... قبرهای پیش ساخته ی خالی شده که منتظر بودند پر شوند با کسی مثل من، که برود بخوابد آن تو و بعد پرش کنند و کرکره اش را پایین بکشند، مثل مغزم که انگار کسی تعطیلش کرده بود و بعد به این فکر کردم که دیگر چه کسانی به جز آن دو نفر که معلوم نبود به چه حالی منتظرم هستند سراغم می آیند؟ و چند دوست، چند بار می آیند و یادم می کنند و بعد دیگر گم می شوند در هیاهوی زنده ها؟ حتما همایون برای یک بار هم که شده می آمد ... تصویر همایون کم کم در ذهنم داشت پر رنگ می شد که به پسری که بالای سر قبر خالی نشسته بود نزدیکتر شدم، مرا که دید منتظر بودم چیزی بگوید، اما نشسته بود، ساکت و آرام، مثل قبل، انگار نه انگار که باران می بارید، انگار نه انگار که خیس شده بودیم، انگار او هم مرا ندید مثل پلیس ها...

خیلی گذشت تا سرش را بلند کرد و مرا دید که مات نگاهش می کردم و گفت: اولین بارته؟

نگاهش کردم و دوباره خودش شروع کرد: همیشه اولینا سخته ولی وقتی برات عادی بشه دیگه ازش نمیترسی... دنیای آدمای اینجا از آدمای اون بیرون خیلی بهتره، تمیزتره، حداقلش سرشون تو کار خودشونه ،به حساب کتاب کار همدیگه کاری ندارن.

یه بار که بخوابی تازه می فهمی خیلی هم خوبه، اولاش سنگ و کلوخا اذیتت میکنن، یا مورچه هایی که از رو سر و صورت و دستت رد میشن، اما بی آزارن، فقط قلقلکت میدن، آزارشون از جوونورای اون بیرون خیلی کمتره.

این سنگی هم که میذارن رو صورت اونا تو میذاری زیر سرت...

اولش فکر میکنی سفت و سخته اما وقتی عادت کنی میبینی اینم چیز خوبیه...

خوبیش اینه که وقتی میری این تو، یه جایی رو داری که هم سایز خودته، هم قد خودته، نه برات تنگه، نه برات گشاده، فیت خودته، انگار از اولش برای خودت ساختنش...

برای خودش حرف میزد، هیچ چیز و هیچ کس را دور خودش نمی دید، حرف میزد و برایش مهم نبود کسی بشنوند یا نه؟ بعد کاپشنش را پیچید دورش و خودش را قل داد و صاف خوابید در قبر، انگار که صد سال است آنجا خوابیده....

تنها کاری که کردم فرار بود... حتی صدایی هم در حنجرم باقی نمانده بود برای فریاد زدن... آنقدر دوییدم تا محکم خوردم به یک زن، یک زن که چادری به کمر بسته بود و حتما جای او هم در میان یکی از همین قبر ها بود و آن وقت بود که صدایم را در حنجره ام پیدا کردم و بلند فریاد کشیدم که زن جلوی دهانم را گرفت و گفت:

خواب این بدبختا رو پریشون نکن... خودشون به اندازه ی کافی دارن اون زیر میکشن...

هیچ چیز نپرسید فقط مرا کشاند و برد به اتاقکی که دور تا دورش سنگ قبر بود و زمینش با یک زیلو فرش شده بود.

تنها متکایش را گذاشت زیر سرم ، پتو راکه انداخت رویم دیگر نفهمیدم چه شد، چشم هایم را که باز کردم ساعت گوشه ی اتاق که ندیده بودمش 7 صبح را نشان میداد، زن اما نبود...

کفش هایم را هول هولکی پوشیدم بندهایش را چپاندم پشتش و دویدم به سمت جایی که پسر خودش را انداخته بود، پایم در چاله های آب های گلی فرو میرفت و من بازهم می دویدم، چند کارگر دور قبر های پیش ساخته جمع شده بودند و آن که کلاه حصیری سرش بود، بلند گفت: مُرده!!! با پاهای ناتوانم آنقدر دویدم تا به ایستگاه اتوبوس رسیدم، چهره ی زن را یادم نمی آمد و گرنه حتما یک روزی برای تشکر برمیگشتم ... در لابه لای حجم انبوه مسافران رسیدم به ایستگاه آخر... انتهای کوچه شلوغ بود، جلوتر که رفتم خودم را دیدم کنار جوب آب، موبایلم هنوزخاموش بود.

دست نوشته: فرشته شهرابی

 

 




مطالب جدید