داستان کوتاه یه مهمونی شلوغ

http://up.rozfun.ir/up/forumi/pic/b99a9faec001.jpg

داستان کوتاه یه مهمونی شلوغ

یه شب توی یه مهمونی چهل نفره، میثم کوچولو میون بچه های فامیل، اونم لابه لای اسباب بازیهای به ریخته کف اتاق، داشت سر به سر همسنو سالاش میذاشت! هی آیدا رو هول میداد! یا آرش رو میزد! یا به سمانه زبون درازی می کرد! یا همش می پرید سروکول مبین و اونو کتک میزد.

یا زورکی از دست اشکان و پویا اسباب بازیها رو میکشیدو در میرفت! خلاصه همه بچه ها از دستش دیوونه شده بودند. از دهنش هم که یه عالم فحش ناجور تراوش میکرد! از اون طرف توی اتاق پذیرایی هم خبرایی بود. یکی از مردهای شلخته فامیل داشت بلند بلند برای بقیه خاطره تعریف میکرد! از اینکه چرا ترک تحصیل کرده؟! چرا خدمت سربازیش چهار سال طول کشیده! چرا تا بحال بیست تا شغل عوض کرده و هنوزم نتونسته یه شغل ثابت واسه خودش دست و پا کنه! از اینکه چه جوری با چوب و چماق افتاد به جون دخترش تا با یکی از طلبکاراش ازدواج کنه. آخرش هم کارشون به طلاق کشیده شد!

پرحرفی و بددهنی های مرد تمومی نداشت! خیلی از مهمونا سردرد گرفته بودند. توی یه لحظه آرش گریه کنون از اتاق بچه ها زد بیرونو پرید بغل مادرش! معلوم بود بدجوری از میثم کوچولو کتک خورده! میثم هم با سرعت از اتاق اومد بیرونو یه لگد دیگه به آرش زد! بعد خودشو انداخت بغل مرد پرحرفو سبیلهای اونو کشید. مرد شلخته پرسید:

- دارم صحبت میکنم آخه!

میثم سر مرد داد زد:

_ بریم خونه بابا... بریم خونه. خسته شدم از اینجا!!

دست نوشته: حسن ایمانی




مطالب جدید